السلام علی ربیع الانام و نضره الایام
سلام بر بهار بشریت و منتظران بهاریش ؛
سلام بر بهار دلها و دلهای بهاری ؛
سلام بر شقایق ها و لاله های در خون خفته انقلاب اسلامی که با خون مطهر خویش دل های خزان و بی رمق ما را بهاری نمودند ؛
سلام بر امام لاله ها که جان های تشنه کامان را با نسیم روح افزا و عطر جان فزای معنویت و معارف آسمانی سیراب نمودند ، سلام بر قافله سالار و سکان دار انقلاب اسلامی که در آغازین روزهای بهاری جان های مشتاق را همه ساله با سخنان حکیمانه و ندای ملکوتی خویش طراوتی دوباره و جانی تازه می بخشد .
نوروز روزی است که کشتی نوح بر کوه جودی کناره گرفت.
در این روز است که جبرییل بر پیامبر اکرم (ص) نازل شد و درست در همین روز است که پیامبر اسلام، حضرت علی(ع) را بر شانه خود گذاشت تا او بت های قریش را از بیت الحرام پایین کشیده و آنها را در هم شکست.
نوروز روزی است که پیامبر به اصحابش دستور داد تا در مورد خلافت و ولایت مومنان با حضرت علی(ع) بیعت کنند.
نوروز روزی است که حضرت علی(ع) بر اهل نهروان پیروز شد.
نوروز روزی است که قائم ما در آن روز ظاهر می گردد و بالاخره نوروز روزی است که قائم ما در این روز بر دجال پیروز می گردد و او را به زباله دان کوفه آویزان می کند.
و هیچ نوروزی نیست مگر آنکه ما در آن روز انتظار فرج را داریم چرا که این روز از روزهای ما و شیعیان ما است که عجم(ایرانیان) آن را گرامی داشته ولی شما(اعراب) آن را ضایع می نمایید...
دوران دفاع مقدس پر از لحظات سخت و دشوار بود ولی با وجود تمام سختی ها شرینی های زیادی هم کام جهادگران ما را شیرین می کرد از آن جمله می توان به شوخی ها و لبخندهای خالی از ریای رزمندگان اشاره کرد . و اکنون گذری می کنیم بر خاطرات شاد آن روزگاران . باشد که ما هم به زیبایی آن لحظات لحظه ای روح خود را صفا دهیم .
در سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر ?? حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود.
حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟
حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم .(اسفندیار مبتکر سرابی)
پدر جان، سلامم را که از اعماق قلب شکسته ام سر چشمه می گیرد نثارت می کنم. در سایه خیال نشسته ام، رو به رویم دریچه ای نیست و با نگاه تاریک آسمان به تنفس دقیقه ای ژرف می روم در مهی از خیال و رخوت.
پدر جان، هنوز زود بود که گرد یتیمی بر چهره ام بنشیند... من زینب نبودم که هجران تو را تحمل کنم...
پدر جان، دستانم را بگیر که من تشنه یک جرعه نگاه زلال توام. در کویر عطشناک ذهنم هیچ بارشی آرامش نمی دهد. ببار! باز هم ببار! امشب در عمق نگاه محبوبه ها نشانی از فریاد است (( ای ابرها ببارید حالا که خورشید نمی پوشاندتان، برهنه ببارید))
پدر جان، یاد آن شب هایی بخیر که چشمان کوچک و بی تابم بر در می ماند تا تو از سفر عشق برگردی و برایم سوغاتی از مهتاب بیاوری. بگذار لحظه های شیرین با تو بودن را در لحظه های بی کسی ام مرور کنم.
فرزند شهید سید علی موسوی
گناهان ، اثر سوئی روی حس تشخیص ، درک و دید انسان می گذارد« صمّ بکم عمی فهم لایرجعون[4]» یعنی: « آنها کروگنگ وکورند واز ضلالت خود بر نمی گردند » گناهکار بر اثر غفلت وبی خبری حس تشخیص را از دست می دهد. « ختم الله علی قلوبهم وعلی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة[5]» یعنی : « خدا بر دل ها و گوش هایشان مهر نهاده و بر چشم هایشان پرده افکنده شده »و نیز در آیه 39 سوره انعام می فر ماید : « و الّذین کذّبوا بایاتنا صمّ و بکم فی الظّلمات..... » سه نعمت زبان ّ چشم و گوش از آنها گرفته می شود.
به این ترتیب ، چشمی که پرهیز گاران با آن آیات خدا را می دیدند، و گوشی که سخنان حق را با آن می شنیدند، وقلبی که به وسیله آن درک می کردند در اینها از کار افتاده است، عقل وچشم و گوش دارند ، ولی قدرت «درک» ، «دید» و«شنوایی» ندارند ! چرا که اعمال زشتشان و لجاجت و عنادشان پرده ای شده است در برابر این ابزار شناخت
*صبح روز سهشنبه 7 بهمن 1365- ادامهی عملیات کربلای 5
سهراه مرگ شلمچه
کنار "محسن کردستانی " و "سلیمان ولیان " داخل سنگر کوچکشان نشسته بودم. سنگرشان جا برای دراز کشیدن نداشت. محسن پیک دسته بود. جثهاش ریز بود، ولی ایمانی قوی داشت. زیر شدیدترین آتش، این طرف و آن طرف میدوید و پیامها را میرساند. این بار هم دوربینم را همراه آورده بودم. برای اینکه آسیب نبیند، آن را داخل کیسهی پلاستیکی پیچیده بودم و در کیف کوچک کمکهای اولیه جا داده بودم. محسن گفت:
- حالا که دوربینت رو تا اینجا آوردهای، دو سه تا عکس از ما بگیر.
اصلا به فکرم نرسیده بود. راست میگفت. فکر دوربین نبودم. آن را درآوردم و به محسن گفتم:
- ژست بگیر، میخوام یه عکس مشدی ازت بگیرم... ادامه مطلب...