پدر جان، سلامم را که از اعماق قلب شکسته ام سر چشمه می گیرد نثارت می کنم. در سایه خیال نشسته ام، رو به رویم دریچه ای نیست و با نگاه تاریک آسمان به تنفس دقیقه ای ژرف می روم در مهی از خیال و رخوت.
پدر جان، هنوز زود بود که گرد یتیمی بر چهره ام بنشیند... من زینب نبودم که هجران تو را تحمل کنم...
پدر جان، دستانم را بگیر که من تشنه یک جرعه نگاه زلال توام. در کویر عطشناک ذهنم هیچ بارشی آرامش نمی دهد. ببار! باز هم ببار! امشب در عمق نگاه محبوبه ها نشانی از فریاد است (( ای ابرها ببارید حالا که خورشید نمی پوشاندتان، برهنه ببارید))
پدر جان، یاد آن شب هایی بخیر که چشمان کوچک و بی تابم بر در می ماند تا تو از سفر عشق برگردی و برایم سوغاتی از مهتاب بیاوری. بگذار لحظه های شیرین با تو بودن را در لحظه های بی کسی ام مرور کنم.
فرزند شهید سید علی موسوی