سوارى مى رسد!
اى دل! بشارت مى دهم،خوش روزگارى مى رسد
یا درد و غم طى مى شود، یا شهریارى مى رسد
گر کارگردان جهان، باشد خداى مهربان
این کشتى طوفان زده، هم بر کنارى مى رسد
اندیشه از سرما مکن، سر مى شود دوران وى
شب را سحر باشد ز پى، آخر بهارى مى رسد
اى منتتظر!غمگین مشو، قدرى تحمّل بیشتر
گردى به پا شد در افق، گویى سوارى مى رسد!
یار همایون منظرم، آخر درآید از درم
امیّد خوش مى پرورم، زین نخل بارى مى رسد
کى بوده است و کى شود، ملک غزل بى حکمران؟
هر دوره آن را خواجه یى، یا شهریارى مى رسد
)مفتون(! منال از یار خود، گر با تو گاهى تلخ شد
کز گل بدان لطف و صفا، گه نیش خارى مىرسد!
خاک قدوم
کى مى شود به صورت ماهت نظر کنم؟
دل را ز نور تو رشک قمر کنم؟
عمرى در انتظار نشستم؛ چه مى شود
از کوچه ى وصال تو روزى گذر کنم؟
روزى به جاى پاى تو گر چشمم اوفتد
خاک قدوم پاک تو کحل بصر کنم
خود را به خاکسارى دستگاه قدس تو
در پیشگاه خالق خود مفتخر کنم
در حسرت وصال تو جانم به لب رسید
کى مى شود به جانب کویت سفر کنم؟
تا چند ز آتش غم هجر تو همچو شمع
دامن ز اشک چشم به ره مانده تر کنم؟
این بوده آرزوى من اندر تمام عمر
در خدمت تو روز و شبم را به سر کنم؟
هر لحظه اى که با خطرى روبرو شوم
با نام دلرباى تو دفع خطر کنم
زان رو به آستانه ى تو »ملتجى« شدم
تا کسب اعتبار از این خاک در کنم
ستاره ى موعود
اگر چه غایبى اما حضور تو پیداست
چه غیبتى است؟ که عطر عبور تو پیداست
مقام گلشن اشراق، نافه خیز از توست
بلى!شفاعت انسان به رستخیز از توست
تو کیستى که چو نام تو در کتاب شود
ز شرم فاجعه، شمع عدالت آب شود
تو کیستى که قیامت، قیامت کبرى ست
تو کیستى که قیامت ز قامتت پیداست
تو کیستى که»یداللَّه«؟در تنت جارى است
زبان قاطع شمشیر عدل تو کارى است
نگاه منتظرانت هنوز مانده به راه
سپید شد ز فراق تو سنگ فرش پگاه
خدا به دست تو دادست عدل عالم را
سپرده نیز به دستت حساب آدم را
ز هر چه هست به گیتى، سرآمدت خوانند
تویى که قائم آل محمدت خوانند
ولادتت نه فقط آبرو به شعبان داد
که در ضمیر تمامّى مردگان جان داد
الا ستاره ى موعودِ گرم و عالمتاب!
به دشت تیره ى هستى چو آفتاب بتاب
بتاب و ظلمت ظلم زمانه را بردار
ز گرده هاى بشر تازیانه را بردار
گفتگو
گفتم که: روى خوبت از من چرا نهانست؟
گفتا: تو خود حجابى ورنه رخم عیانست
گفتم: مرا غم تو، خوشتر ز شادمانى
گفتا که: در ره ما، غم نیز شادمانست!
گفتم: فراق تا کى؟ گفتا که: تا توهستى
گفتم: نفس همین ست، گفتا: سخن همانست
گفتم که: حاجتى هست، گفتا: بخواه از ما!
گفتم: غمم بیفزا، گفتا که: رایگانست!
گفتم: ز )فیض( بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا: نگاه دارش، غمخانهى تو، جانست
سایه ى دیوار
یوسف شود، آن کس که خریدار تو باشد
عیسى شود، آن خسته که بیمار تو باشد
از چشمه ى خورشید جگر سوخته آید
هر دیده که لبْ تشنه دیدار تو باشد
خوابى که بِهْ از دولت بیدار توان گفت
خوابى ست که در سایه ى دیدار تو باشد
هر چاک قفس از تو خیابان بهشتى ست!
خوش وقت اسیرى که گرفتار تو باشد
بر چهرهى گل پاى چو شبنم نگذارد
آن راهروى را که به پا، خار تو باشد!
)صائب( اگر از خویش توانى بدر آمد
این دایره ها نقطه ى پرگار تو باشد
وارث على
اى گل انتظار یامهدى
تازه تر از بهار یامهدى
اى ز نسل على و آلاللَّه
بهترین یادگار یامهدى
جمعه هامان چقدر طولانى است
بى تو با انتظار یامهدى
اى خوش آن جمعه که با این دل زار
باتو گیرد قرار یامهدى
آنچه خوبى که آفریده خدا
در تو شد آشکار یامهدى
تو بیا و تمام عصمت را
به تماشا گذار یامهدى
کاش مى شد شود همین جمعه
جمعه ى وصل یار یامهدى
در دفاع از حریم مرتضوى
وارث ذوالفقار یامهدى
کن تو فتح دوباره ى خیبر
حیدر روزگار یامهدى
شیعه بى پناه مىباشند
به تو امیدوار یامهدى
اى غایب از نظره
اى غایب از نظرها کى مى شود بیایى
ما را ز غم رها کن بر درد ما دوایى
اى حُسن بى نظیرت کرده مرا اسیرت
نادیده در کمندم دردا از این جدایى
من در خیال خالت در حسرت نگاهم
ترسم که طى شود عمر اى نازنین نیایى
خود باعث حجابم بس که دلت شکستم
شرمنده ى تو هستم تو غایب وفایى
شکرا که این سعادت بر من شده عنایت
این تاج افتخارم داده به من بهایى
جانا به جان زهرا بر»سالکت« نگاهى
ثابت قدم بماند در راه کبریایى
خم ابرو
یارب این آرایش خلقت به یمن روى کیست؟
وین منظم چرخ دراز خم ابروى کیست؟
مقصد لولاک را دانستم و افلاک را
تار و پود خلقت آیا طرّه ى گیسوى کیست؟
خلقت افلاک باشد از طفیل پنج تن
خلقت آن پنج تن خود از طفیل روى کیست؟
چارده محور، تو بر گردونه ى هستى زدى
گردش گردونه آیا جز تو با نیروى کیست؟
آنکه باشد آخرین محور بر این چرخ کمال
غیر قائم تا قیامت، قامت دلجوى کیست؟
بود از خلقت، تو را مقصد، عبودیت ولى
قدرت آن بندگى امروز در بازوى کیست؟
عالمى را چشم امیدست بر باغ جنان
آنکه دل دارد هوایش جلوه ى مینوى کیست؟
شهره ى آفاق باشد دیده ى جادوى حور
حور را مسحور، چشم از نرگس جادوى کیست؟
زلف شب مىگردد عطرآگین ز شبنم، دم به دم
این همه عنبر فشانى از شکنج موى کیست؟
شام هجران مى دمد بوى نسیم صبح وصل
این نسیم است از کدامین سو و این بو، بوى کیست؟
لاله هاى سرخ خونبارند در راه وصال
این خط خونین مگر در امتداد کوى کیست؟
مقدم مهدى ست گلباران و با خون لاله گون
ورنه اینسان عالم آرا طلعت نیکوى کیست؟
عاشقان را سوى او باشد همه چشم )امید(
دیده ى حق بین او تا آنکه بینى سوى کیست؟
وارث نور
صبحى دگر مى آید اى شب زنده داران!
از قلّه هاى پر غبار روزگاران
از بیکران سبز اقیانوس غیبت
مى آید او تا ساحل چشم انتظاران
آید به گوش از آسمان: اینست مهدى!
خیزد خروش از تشنگان: اینست باران!
با تیغ آتش مى درد آن وارث نور
در انتهاى شب گلوى نابکاران
از بیشه زار، عطرهاى تازه آید
چون سرخ گل بر اسب رهوار بهاران
آهنگ میدان تا کند او، باز ماند
در گرد راهش مرکب چابکسواران
آیینه ى آیین حق! اى صبح موعود!
ماییم سیماى ترا، آیینه داران
گل بى خار
بیا اى عاشقان را دلبر و دلدار، مهدى جان
خریدار توام اى یوسف بازار، مهدى جان
بیا مپسند عالم را پریشان همچو گیسویت
بده رنگ سحر، دیگر به شام تار، مهدى جان
بیا تا بشکفد در باغ دلها غنچه ى امید
تو مپسند اى گل بى خار، ما را خوار، مهدى جان
ز هجر گل بود بلبل غمین وقت خزان، اما
منم بى تو بهار و هم خزان افکار، مهدى جان
بیا اى منتظر ما را تو بنگر، منتظر بر ره
عیان بر ما شود کى وعده ى دیدار ، مهدى جان
ببین یارا سرشک غصه ى هجر تو عمرى هست
که کرده جام چشمان مرا سرشار، مهدى جان
بیا دورى روى تو عمرى هست، برخیزد
ز دلها شعله شعله، آه آتشبار، مهدى جان
خطر عشق
ما را به جز خیالت، فکرى دگر نباشد
در هیچ سر خیالى زین خوبتر نباشد
کى شبروان کویت، آرند ره به سویت
عکسى ز شمع رویت تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب دیده
کردیم، تا کسى را بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، شهد و شکر نباشد
در کوى عشق، جان را باشد خطر اگرچه
جانى که عشق باشد، جان را خطر نباشد
دانم که آه ما را باشد بسى اثرها
لیکن چه سود وقتى کز ما اثر نباشد؟
در خلوتى که بیند عاشق جمال جانان
باشد که در میانه غیر از نظر نباشد
زارى دل
اى که از عشق تو آغاز شده زارى دل
گاهگاهى نظرى کن به گرفتارى دل
اى طبیب دل بیمار و پریشان حالم
از سرِ لطف بیا گه، به پرستارى دل
دارم از دیده ى خونبار، سپاس فراوان
چونکه با اشک کند همدمى و یارى دل
چون دل غمزده ام را نبود غمخوارى
مى خورد غم ز ترحّم غمِ غمخوارى دل
تو که دل را به نگاهى بِربُودى ز کفم
کاش مى آمدى اى دوست به دلدارى دل
دل چنان سوخت که خاکستر او رفت به باد
به وفادارى ما بین و وفادارى دل
»هاشمى« رَه بحر یمش نتوان برد دگر
چونکه مسدود شده راه ز بسیارى دل
جامه ى تقوا
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه! که تار و پود آن رفت به یاد عاشقى
جامه ى تقویى که من در همه عمر، بافتم!
بر دل من ز بس که جا تنگ شد از جدائیت
بى تو به دست خویشتن سینه ى خود شکافتم
از تَفِ آتش غمم صد ره اگرچه تافتى
آینه سان به هیچ سو، رو ز تو بر نتافتم
یک ره از و نشد مرا کار دل حزین روا
)هاتف(! اگر چه عمرها در ره او شتافتم
رحمت الهى
گفتم: شبى به مهدى، بردى دلم ز دستم
من منتظر براهت، شب تا سحر نشستم
گفتا:چکار بهتر از انتظار جانان
من راه وصل وصل خود را بر روى تو نبستم
گفتم: دلم ندارد بى تو قرار و آرام
من عقده ى دلم را امشب دگر گسستم
گفتا:حجاب وصلم باشد هواى نفست
گر نفس را شکستى، دستت رسد بدستم
گفتم: ببخش جرمم اى رحمت الهى
شرمنده تو بودم، شرمندهى تو هستم
گفتا: هزار نوبت از جرم تو گذشتم
پرونده ى تو دیدم، چشمان خود ببستم
گفتم: که »هاشمى« را جز تو کسى نباشد
چون تیر از کمان هر آشنا بجستم
گفتا: مباش نومید از خانهى امیدم
من کى دل محبّ شرمنده را شکستم؟
صبر کن، صبر!
بسر آمد شب هجران و، سحر نزدیک است
صبرکن، صبر! که هنگام ظفر نزدیک ست
رحمى اى باد خزان، کز اثر همّت اشک
نو نهالى که نشاندم، به ثمر نزدیک ست
همه را در رخ یاران، نگران مى بینم
مگر این قافله را وقت سفر نزدیک ست
وقت آنست که همت طلبیم از در دوست
که بس از قافله دوریم، خطر نزدیک ست
گرچه دور ستاره کعبه ى مقصود، ولى
آزمودیم که بر اهل نظر نزدیک ست
ناله هاى جرس قافله پرشور شده ست
همسفر! کعبه ى مقصود مگر نزدیک ست
هست تا گوهر دین در صدف غیب نهان
صدف چشمتر ما به گهر نزدیک ست
هست تا گوهر دین در صدف غیب نهان
صدف چشمتر ما به گهر نزدیک ست
گفتم: از هجر رخت جان به لب آمد، گفتا:
نالهى سوخته جانان به اثر نزدیک ست
پرو بال من و )پروانه( بسوزید چو شمع
که سرآمد شب هجران و، سحر نزدیک ست