سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز خود بگذار و کبر از سر به در آر و گور خود را به یاد آر . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :29
بازدید دیروز :116
کل بازدید :504302
تعداد کل یاداشته ها : 243
103/9/5
9:19 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
فواد[114]
در باغ شهادت را نبسته اند. کلیدش را هم کسی نشکسته است. جنگ همان جنگ است. از آغاز تاریخ تا پایان آن همواره نزاعی بین حق و باطل وجود داشته و خواهد داشت. جنگ ادامه دارد. تنها این مختصات جنگ است که تغییر می کند و این ماییم که باید زمین جدید بازی را خوب بشناسیم. باید جبهه ها را پیدا کنیم. سکوت در این میدان جایز نیست. نشستن به منزله همراهی با دشمن است. باید برخیزیم. زمانی کشور به کسانی نیاز داشت که سلاح بر دوش بگیرند. امروز به کسانی نیاز دارد که تولید علم را کلید بزنند؛ به کسانی که مقابل منافقان داخلی بایستند؛ به کسانی که مقابل اندیشه های فاسد وارداتی قد علم کنند؛ به کسانی که از گفتمان انقلاب دفاع کنند؛ به کسانی که نرم افزار انقلاب را تدوین کنند؛ به کسانی که مقابل انقلابیون شرمنده بایستند؛ به کسانی که حاضر باشند از خودشان عبور کنند؛ به کسانی که حاضر باشند هزینه بدهند؛ به کسانی که فقط با خدایشان معامله کنند.

خبر مایه
پیوند دوستان
 
عاشق آسمونی وبلاگ گروهی فصل انتظار همفکری بتلیجه نمازگذار این راه بی نهایت مکاشفه آخرالزمان و منتظران ظهور یک لحظه با یک طلبه! ● بندیر ● سجاده ای پر از یاس در کوی بی نشان ها د نـیـــای جـــوانـی ... حبل المتین ... جبهه وبلاگی غدیر ● رایحه ● جاکفشی عروج تخریبچی هیات محبان بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه شلمچه جاده خاطره ها .: شهر عشق :. نسیم قدسیان رنگارنگه یک فنجان شعر سلام شهدا سرافرازان یک ایحسب الانسان ان یترک سدی «نجوای شبانه» رند نور توشه آخرت نشانه ساحل نشین اشک بچّه شهید (به یاد شهدا) شهدای دفاع مقدس شهید قنبر امانی چفیه استشهادی خط سوم نگاه منتظر مرصاد صفحات خط خطی فرشتگان رنجور در حسرت شهادت قبیله ی زمین شریعت پاینده کلک بهار مهندسی متالورژِی فدایی سید علی از فرش تا عرش بر و بچه های ارزشی دوزخیان زمین شش گوشه نه آبی .. نه خاکی یا زهرا(س) یادگار آل یاسین نورهدایت امیدزهرا هامون و تفتان صبح دیگری در راه است .... شاهد کشکول سیب گلاب نسیم وحی عوامل پیشرفت ،راه‌های پیشرفت و موانع پیشرفت چیست ؟ عکس جالب مهدیار دات بسیجی کبوترانه من هیچم علوم قرآنی Quranic Sciences آفرینش قاضی مالخر خاطرات باور نکردنی یک حاج اقا حزب اللهی مدرنیته گنجینه قصار خودت va خودم .: حرف دل :. کجایید ای شهیدان خدایی ● باد صبا ● سیب سرخ انتظار فوتوبلاگ وصال نشانه های ظهور موعود پرواز نیلوفرعاشق طلبه میلیونر حریم یاس یکدلی در سفر زندگی شهید امر به معروف زوبونی عشق حسین(ع) و در باره ی معصومین نیم پلاک یعنی شهید وبلاگ فرهنگی اجتماعی عاشورا وبلاگ ایران اسلام در گوشی با خدا مشهد وبلاگ خاطرات مخلصات سوخته دل با معرفت ترنم بهاری یادداشت پرس و جو حاج صالح رهپویان وصال تمنای وصال بیقرار ظهور امتداد استخاره با قرآن مداحی و مولودی پایگاه اطلاع رسانی استاد انصاریان تجلی اعظم شیعه نیوز شبهای پیشاور بهترین ها امام موسی صدر شهید چمران سایت اطلاع رسانی استاد مصباح یزدی گل گفته معبر خدای که به ما لبخند میزند بسیج . خودباوری . شکوفائی و نوآوری واحد106 لشگرامام حسین وبلاگ فرهنگی اجتماعی عاشورا گنجینه معرفت بی قرار سلام113 آفتاب مهربانی فرزند شهید بسیجی مردان بی ادعا بسم رب المهدی ما زنده ایم مبلّغ مجمع فرهنگی مذهبی بهشت نور .::: مجاهدین ولایت :::. شجره طیبه قدسیان شمیم رضوان نقطه رهایی رایحه وصال فاطمه برترین بانوی جهان ستاد یادواره شهدای ارسباران جهان شناسی رهرو شهیدان

حسین می‌گفت "اگر قرار باشد اصل ولایت فقیه در قانون اساسی نباشد پس برای چه انقلاب کرده‌ایم؟ اگر نباشد، انقلاب‌مان به هدر می‌رود و بعد از مدتی از بین می‌رود و دوباره همان‌هایی که بودند برمی‌گردند. این همه جوان از دست دادیم که انقلاب شود تا ولایت و سرپرستی یک فقیه در کشورمان برپا شود".شهید سیدحسین علم‌الهدی همان دانشجوی پیرو خط امامی است که عاقلانه فکر و عاشقانه عمل کرد. در سالروز شهادت این علمدار غریب جبهه‌های هویزه پای سخنان زهره و خدیجه علم‌الهدی خواهران این شهید نشستیم. مشروح این گفت‌وگو را در ادامه بخوانید:

شهید سیدحسین علم‌الهدی همان دانشجوی پیرو خط امامی است که عاقلانه فکر و عاشقانه عمل کرد. در سالروز شهادت این علمدار غریب جبهه‌های هویزه پای سخنان زهره و خدیجه علم‌الهدی خواهران این شهید نشستیم. مشروح این گفت‌وگو را در ادامه بخوانید:

* پدرم و امام (ره) دوستانی صمیمی بودند

پدرم و امام (ره) دوستانی صمیمی بودند و با اینکه هم سن بودند ولی پدرم به امام عشق می‌ورزید. بعد از دستگیری امام، پدر به مادرم گفت "زیارت جامعه را دست بگیرید و برای آزادی امام ختم صلوات کنید". قرار شد پنج شنبه‌ها صبح که پدرم وقت بیشتری داشتند و طلبه‌ای به منزل نمی‌آمد این برنامه را داشته باشیم. این خبر بین متدینین اهواز پخش شد.
پنج شنبه‌ها مدت زیادی طول نمی‌کشید که همه اتاق‌ها و حیاط پر از مردم می‌شد و ختم 14000صلوات در عرض یک ربع ساعت تمام می‌شد. بعد از آن زیارت جامعه کبیره شروع می‌شد. البته هنوز هم این برنامه را در مسجد محلمان برای سلامتی رهبری داریم. البته ساواک خیلی اذیت می‌کرد و هر وقت که از خانه بیرون می‌آمدیم می‌دیدیم دو نفر ساواکی خانه را زیر نظر دارند . اتفاقا همسایه روبرویی هم پاسبان بود و چه بچه‌های بدی داشت، لات و بی سرو پا ولی با همه این شرایط ما کار خودمان را می‌کردیم.

*ساواکی گفته بود "همه فتنه‌ها از این خانه بیرون می‌آید"

به خاطرم می آید قبل از انقلاب که روی پشت بام‌ها الله اکبر می‌گفتند، مأموری آمده بود جلوی در خانه و خواهرم در را باز کرده بودند. مأمور گفته بود شب‌ها صدای الله اکبر می‌آید. خواهرم هم جواب داده بود "مگر هر صدایی می‌آید یعنی از خانه ماست؟" ساواکی هم گفته بود "در این شهر همه فتنه‌ها از این خانه بیرون می‌آید.

ما دخترها وقتی کلاس ششم را تمام کردیم، پدرم گفت "چون معلم کلاس‌های بالاتر مرد هستند و با چادر هم اجازه نمی‌دهند به مدرسه بروید، لزومی ندارد ادامه تحصیل دهید ولی هر هنری را که علاقه داشته باشید می توانید شروع کنید و به پایان برسانید. اتفاقا تعدادمان هم زیاد بود و مادر خیاطی بلد نبودند به خاطر همین همه رفتیم کلاس خیاطی. البته بعد از انقلاب که مدارس شبانه شروع به کار کردند، پدرم گفت حالا تا هر مقطعی که مایل باشید می‌توانید ادامه تحصیل دهید و مانعی نیست.


*ماجرای خواندن آیات جهاد و تشکیل پرونده در ساواک

برادرهایم تقریباً 8 ساله بودند که در مسجد بابا، شب‌های قدر دعای جوشن کبیر می‌خواندند؛ آن هم با صدای بلند و صحیح. یادم هست که حتی بزرگترها بدون غلط نمی‌خواندند ولی بچه‌ها چون از کودکی به مکتب رفته بودند و مرحوم پدرم خیلی آنها را تشویق می‌کرد، قرآن و دعاها را خیلی خوب می‌خواندند. با اینکه خانواده ما ضد دولتی بود ولی هر موقع می‌خواستند مکانی را افتتاح کنند، می‌آمدند جلوی در و می‌خواستند که برادرهایم برای خواندن قران بروند. آن موقع کمتر کسی بود که قرآن را بلد باشد.
نزدیک پادگان برای لشگر 92 زرهی اهواز مسجد امیرالمومنین(ع) که مسجد بزرگ و زیبایی بود را ساخته بودند و حسین را برای قرائت قرآن مراسم افتتاحیه دعوت کرده بودند. حسین آن موقع 12 سالش بود. وقتی درجه دارهای ارتش وارد شده بودند همه به احترام آنها برخاسته بودند، بجز حسین که سرش را با ورق زدن قرآن گرم کرده بود که بگوید حواسم نیست. وقتی هم که می‌خواسته قرآن بخواند، آیاتی را که از قبل گفته بودند را نخوانده و آیات جهاد را خوانده بود.

این رفتارش موجب شد که از همان سنین در ساواک برایش پروند تشکیل شود. به اسم سیرک مصری، رقاصه‌ها را آورده بودند و در حیاط مدرسه‌ای! در خیابان مولوی اهواز اسکان داده بودند. در این سیرک در عین اینکه کارهای شعبده بازی و غیره را انجام می‌دادند، می خواستند با این زنان فساد را هم در شهر رواج دهند. یعنی همان‌طور که الان به وسیله ماهواره‌ها بی بند و باری را تبلیغ می‌کنند، آن روزها از سیرک و زنان لخت در شهرهای دور افتاده استفاده می‌کردند. در زمان شاه این برنام‌ها معمول بود و کاواره‌های اهواز و خرمشهر معروف بودند. حسین تصمیم گرفت سیرک را آتش بزند و همین کار راه هم کرد. بساط‌شان از اهواز جمع شد.


* ساواک روی قالب‌های یخ حسین را کتک می‌زد

حسین می‌گفت "دفعه اول که دستگیر شدم در کلانتری3 چهار قالب بزرگ یخ گذاشته بودند وسط حیاط و مرا خواباندند روی آن یخ‌ها و باتومی هم از زیر یخ‌ها در آوردند و شروع به زدن کردند. وقتی از زندان برگشت دیگر ما پای حسین را بدون جوراب ندیدیم. یک روز محمد خواهر زاده‌ام که 12 ساله بود آمده بود گفته بود: دایی حسین تمام پایش زخم است. سال 53 ساواک حسین را دستگیر کرد. شکنجه‌اش داده بود ولی با اینکه 16سال بیشتر نداشت، حرفی نزده بود. ساواک از مردم خوزستان و اهواز می‌ترسید و بعد از 2 ماه حسین را آزاد کردند. تا پیروزی انقلاب 6 - 7 مرتبه دیگر حسین را دستگیر کردند ولی چون به سن قانونی نرسیده بود نمی‌توانستند اعدامش کنند ولی بار آخر ساواک حکم اعدامش را داده بود که مصادف شد به شلوغی زندان‌ها و تقریبا یک هفته مانده به ورود امام حسین آزاد شد.


*در زیرزمین خانه اسلحه می‌بردند و اعلامیه چاپ می‌کردند

آن موقع به ما اجازه نمی‌دادند از کارها و فعالیت‌هایشان با خبر شویم. در همان خانه‌ای که زیر نظر ساواک بود فعالیت‌های خطرناکی انجام می‌دادند. در زیرزمین خانه اسلحه می‌بردند و اعلامیه چاپ می‌کردند. من بعد از ازدواج به کیانپارس رفته بودم که کمی از مرکز شهر دور بود. یک روز حسین آمد و تمام نوارهای دکتر شریعتی، استاد مطهری، دکتر بهشتی و اعلامیه‌های حضرت امام را در باغچه خانه ما مخفی کرد. کار خدا بود که یکی دو روز بعدش ساواکی‌ها ریخته بودند خانه پدری‌ام ولی موردی پیدا نکرده بودند. اگر این نوارها و اعلامیه‌ها را می‌افتند اعدامش حتمی بود.

* چون در ساواک پرونده داشت اولین بار در کنکور نگذاشتند شرکت کند

حسین سال سوم دبیرستان بود که به زندان ساواک رفت و چون در ساواک پرونده داشت اولین بار در کنکور راهش ندادند و همه نمراتش را از سیزده بیشتر نداده بودند. مثلاً می‌گفت "ای خدا نشناس‌ها این درس را من هجده می‌شدم، سیزده داده‌اند"!! سال بعد، حسین ضمن کارهای مخفیانه‌ای که با دوستانش انجام می‌دادند، مطالعه زیادی هم برای کنکور داشت. یک اتاق کوچکی داشت که یک حصیر در آن پهن بود و یک بالش و چراغ مطالعه. حتی ملحفه‌ای هم روی این حصیر نمی‌انداخت. در همه این دنیا، اینها وسایل شخصی حسین بودند به همراه تعداد کمی کتاب، نهج البلاغه و دست نوشته‌هایش. در مدت این یک سال آنقدر نهج‌البلاغه را خوانده بود که حفظ شده بود.

بالاخره موفق شد در کنکور قبول شود. از قبولی‌اش در کنکور خیلی خوشحال شد، به رشته‌اش یعنی تاریخ اسلام هم خیلی علاقه داشت. در دانشگاه فردوسی مشهد، سطح اطلاعات و قدرت استدلال و توانایی‌اش در مباحثه، حتی برای اساتید هم جالب بود. حتی بااینکه یکی از اساتیدش ساواکی بود با او وارد بحث می‌شود و او را مغلوب منطق خودش می‌کند. دیگر حسین در دانشگاه چهره‌ای شناخته شده بود و همه حتی اساتید درباره اش صحبت می‌کردند.


*حسین خیلی خوش فکر و آینده نگر بود
چرا خدمت به استکبار می‌کنید با خریدن محصولات خارجی


خانه پدری‌مان اتاق‌های زیادی داشت و من مسئول نظافت خانه بودم ولی به گرد و غبار حساسیت داشتم و سرفه‌ام می‌گرفت. روزی به مادر پیشنهاد خرید جاروبرقی را دادم و ایشان هم قبول کردند و خریدیم. وقتی حسین آمد و جاروبرقی را دید آن قدر عصبانی و ناراحت شد، که گفت "شما با خرید محصولات خارجی به آمریکا و کشورهای سازنده‌اش خدمت کرده‌اید". بعد که دید دیگر خریده‌ایم گفت "حالا که خریده‌اید دیگر، باشد.

* در برابر متکبر خضوع نکرد

مسئول بسیج خواهران تعریف می‌کرد "من تا روزی که قرار بود قطب‌زاده بیاید در دانشگاه سخنرانی کند، حسین علم الهدی را نمی‌شناختم. سالنی بزرگ مهیا شده بود که فقط یک صندلی برای سخنران گذاشته بودند و دانشجویان باید روی زمین می‌نشستند. سخنرانی شروع شد ولی علم الهدی همانطور ایستاده گوش داد و صبر کرد تا سخنرانی قطب‌زاده تمام شود و بعد با او وارد بحث شد و با بحث علمی و منطقی نظرات او را رد کرد.

* اصرار و تلاش شهید علم‌الهدی برای تصویب اصل ولایت فقیه در قانون اساسی

حسین بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم، سرش شلوغ بود. گاهی اوقات هفته به هفته او را نمی‌دیدیم؛ فقط برای این که مادر ناراحت نشود، در حد چند دقیقه می‌آمد خانه و فی الفور با هر غذایی که داشتیم یک ساندویچ درست می‌کرد و می‌خورد و می‌رفت. اصلاً دوست نداشت وقتش را تلف کند ولی یک روز آمد خانه و گفت: من دو روز در زیر زمین کار دارم، هرکس هم که آمد و کار داشت، بگویید باشد برای بعد. به فکر خورد و خوراک من هم نباشید، هر چه خواستم می‌آیم بالا و بر می‌دارم.

رفت زیر زمین و شروع به مطالعه کرد.در فرصتی که در زیرزمین نبود رفتم تا کمی وسایل آنجا را جمع و جور کنم تا اطرافش مرتب باشد. دیدم جایی که نشسته بوده (به حالت نیم دایره) پُر از کتاب و دستنوشته‌هایش است. کتاب ولایت فقیه امام هم بود.حالا بماند که وقتی برگشت گفت: کی وسایل مرا بهم ریخته است!! بعدها یادم آمد که این تحقیقش از کجا شروع شده بود.

در جریان پاوه که امام فرموده بودند "کردستان باید آزاد شود"، مردم اهواز هم راهپیمایی در حمایت از آن فرمان انجام دادند و خواهران بسیجی هم تفنگ به دست در آن شرکت داشتند. جمعیت زیادی جمع شده بود و در پایان حسین، سخنرانی قرّاء و پُر حرارتی کرد و در پایان گفت "همه با هم این شعار را می‌دهیم اصل ولایت فقیه، در قانون اساسی، منظور باید گردد"؛ بعد از این راهپیمای بود که خودش هم آمده بود تا مقدمات قانونی شدنش را فراهم کند. بعد از دو روز که مطالعه‌اش تمام شد از زیرزمین با یک ساک ورزشی آبی رنگ که دست نوشته‌هایش در آن بود بیرون آمد و به مادرم گفت: کاری دارم که باید به تهران بروم.

*بعد از شهادتش گفتند: تصویب اصل ولایت فقیه را مدیون حسین هستیم

در تهران رفته بود نزد آقایان موسوی جزایری، عادل اسدنیا و فواد کریمی، نمایندگان مردم خوزستان در مجلس شورای اسلامی و نتیجه تحقیقاتش را به آنها داده بود و تاکید کرده بود که در مجلس مطرح شود و گفته بود این اصل ولایت فقیه باید جزء قانون اساسی شود. البته آن زمان اعضای نهضت آزادی و بنی صدر با این موضوع مخالف بودند ولی با پیگیری‌ها تصویب شد. بعد از شهادت حسین نمایندگان مجلس گفتند: تصویب اصل ولایت فقیه در قانون اساسی را مدیون فکر روشن حسین هستیم که در آن زمان حساس در فکر اصل ولایت فقیه بود.

* تدریس نهج البلاغه در دانشگاه اهواز

حسین خودش اهل تحقیق و مطالعه بود و از شاگردانش هم همین فعالیت‌های علمی را می‌خواست. در دانشگاه شهید چمران اهواز نهج البلاغه و تاریخ اسلام درس می‌داد و بیشتر شاگردانش هم دانشجو بودند.من یکبار سر کلاس تاریخ اسلامش رفته بودم. وقتی از جنگ‌های پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) می‌گفت، انگار خودش در آن زمان بوده، آنقدر که زیبا تعریف می‌کرد. چند جلسه هم من و مادر رفتیم و سر کلاس نهج‌البلاغه‌اش شرکت کردیم. از روی همان نهج‌البلاغه‌ای که همیشه همراهش بود و در حاشیه‌اش نکته‌های زیادی نوشته بود، تدریس می کرد.

قبل از عملیات هویزه نهج‌البلاغه، قرآن، دستنوشته‌ها و وصیتنامه‌اش را که در کیفی بوده به جلال موسوی می‌سپارد ولی کیف در شلوغی‌ها گم می‌شود. بعد از شهادت حسین عده‌ای از دوستانش آمدند و از مادر اجازه خواستند که بروند در منطقه و کیف را پیدا کنند؛ ولی مادرم اجازه ندادند. چون منطقه هنوز زیر آتش دشمن بود و بعد از شهادت حسین و یارانش عراق تا 5 کیلومتری اهواز پیشروی کرده بود.

* گریه برای مظلومیت نهج البلاغه در کشوری اسلامی

آقا کاظم یک بار تعریف کرد که در کلاس نهج البلاغه بودیم و حسین مشغول صحبت بود که بی مقدمه رفت بیرون و با صدا بلند شروع به گریه کرد! من و بچه‌های کلاس ناراحت شده بودیم که حسین از چه ناراحت شده و گریه می کند؟! حسینی که شجاعتش زبانزد همه بود. بعدا خودش گفت که برای مظلومیت امام علی(ع)گریه‌اش گرفته است که چرا در یک کشور اسلامی باید نهج البلاغه و سخنان امام این قدر غریب باشد. یک بار دیگر هم گریه کرده بود وقتی دلیلش را پرسیده بودند، حسین گفته بود "اگر قرار باشد این اصل ولایت فقیه در قانون اساسی نباشد پس برای چه انقلاب کرده‌ایم؟ اگر نباشد، انقلاب‌مان به هدر می‌رود و بعد از مدتی از بین می‌رود و دوباره همان‌هایی که بودند بر می‌گردند. این همه جوان از دست دادیم که انقلاب شود تا ولایت و سرپرستی یک فقیه در کشورمان برپا شود".

حسین همه غذاها را دوست داشت ولی بادنجان سرخ شده را بیشتر از بقیه دوست داشت. خودش هم درست می‌کرد و به کسی دستور نمی‌داد. اوایل انقلاب، یکروز که به خانه آمد، دید ما در آشپزخانه مشغول سرخ کردن بادنجان هستیم. آنقدر عصبانی شد؛ گفت: اینقدر کار در این مملکت داریم آنوقت شما وقتتان را تلف می کنید؟! گفتیم مگر حالا ما چه کاری می‌توانیم بکنیم؟ گفت بیایید شما را ببرم روستاها ببینید چقدر کار هست. بادنجان سرخ کرده آماده شده بود ولی نخورد. یک تکه نان برداشت و پنیری روی آن پخش کرد و یک پیاز هم گذاشت و ساندویچش کرد و رفت بیرون. می خواست به ما ثابت کند که حالا که من مخالف این کار شما هستم خودم هم از آن نمی خورم.

30 نوار از زمان جنگ به یادگار داریم که حسین نیم ساعت به اذان ظهر در رادیو اهواز صحبت می‌کرده. چقدر صحبت‌هایش در آن شرایط سخت جنگ برای مردم آرامش بخش و موثر بود. البته هیچ وقت هم نگفتند که سخنران این برنامه حسین علم الهدی است و مجری برنامه می‌گفت یکی از برادران سپاه! بعد از شهادت حسین، جهاد حدود 4000 نسخه از همین سخنرانی‌های حسین را تکثیر کرد که در همان هفته اول به سرعت تمام شد. الان هم وقتی آقای رحیم پور ازغدی در تلویزیون صحبت می‌کنند برایم خیلی جالب است چون صحبت‌هایشان، بیان و لحن صدایشان شبیه حسین است.

*عشایر اسلحه‌های‌شان را به حسین می‌دادند تا علیه صدام استفاده شود

حسین از حدود 2-3 سال قبل از انقلاب بود که تماس خیلی نزدیکی با عشایر خوزستان برقرار کرده بود. برای عشایر مستضعف کالاهای ضروری می‌برد و به خاطر همین علاقه دو طرفه بود که عشایر خوزستان اسلحه‌هایی را که صدام به ایشان داده بود به حسین تحویل دادند تا علیه خود صدام متجاوز استفاده شود.صدام گفته بود :"عرب های خوزستان با ما هستند." حسین گفت "برای اینکه ثابت کنیم عشایر خوزستان با مردم کشورشان همراه و همدل هستند و با توجه به خدماتی که در این مدت داشته‌اند، بهتر است وقت ملاقاتی از دفتر امام بگیریم و آنها را خدمت امام ببریم."

خودش آمد تهران وقت ملاقات گرفت و یک قطار دریست برای هزار و پانصد نفر! بعد از اتمام کلاسش هم به شاگردانش گفته بود: آماده شوید عصر می‌خواهیم برویم خدمت امام و برای انتظامات همراه عشایر باشید. آنها هم بسیار خوشحال شدند. وقتی آمد منزل این خبر خوش را به ما هم داد، من و مادر سریع وسایل‌مان را جمع کردیم و آمدیم راه آهن. زمان جنگ بود و ایستگاه راه آهن اهواز زیر آتش عراق. بنابراین رفتیم خارج از شهر و در مسیر قطار ایستادیم. حسین از قبل سفارش داده بود تا از بهبهان و اطراف برای آنهایی که لباس و کفش نداشتند این وسایل را بفرستند. قبل از اینکه سوار قطار شویم حسین سخنرانی کرد. سپس سوار قطار شدیم و حرکت کردیم. * آقای منتظری وقت ندارند!!

به قم که رسیدیم پیاده شدیم و تا حرم حضرت معصومه سلام الله علیها پیاده رفتیم و بعد از زیارت، به دفتر آقای منتظری رفتیم. از طرف دفترشان خبر آوردند که وقت ندارند. گفتیم: یعنی چه؟! ما از قبل وقت گرفته بودیم. رفتار کارکنان دفترشان هم خیلی بد بود و همه ناراحت شدیم. بالاخره 5 دقیقه‌ای آقای منتظری آمدند و بعد حرکت کردیم به سمت جماران. در همان ایستگاه راه آهن قم بود که بچه‌ها شانه‌های حسین را گرفتند و به زور نشاندند و عکسی گرفتند. همان عکسی که معروف است و حسین چفیه‌ای به گردن و لباس مشکی به تن دارد، چون مصادف با اربعین امام حسین(ع) بود.

* دیدار هزار و پانصد نفر عشایر با امام (ره) در جماران

بالاخره روز دوم سفر در جماران خدمت امام رسیدیم. امام آمدند. صادق آهنگران هم نوحه خواند. اولین باری که در مقابل دوربین نوحه می‌خواند همان جا خدمت امام بود. همیشه قبل و بعد از انقلاب، این حسین بود که قطعنامه راهپیمایی‌های اهواز را می‌نوشت و خودش هم می‌خواند ولی آن روز قطعنامه‌ای که نوشته بود تا در حضور امام خوانده شود را به فرد دیگری داد تا بخواند. تعجب کرده بودیم و از هم می‌پرسیدیم پس حسین کجاست؟!

خلاصه ما حسین را ندیدیم تا بعد از سخنرانی حضرت امام که پرژکتورهای دوربین‌ها خاموش شدند، یک دفعه دیدیم حسین از پشت ستون حسینیه بیرون آمد. آنقدر از این ملاقات عشایر با امام خوشحال بود که همان چفیه‌ای که به گردنش داشت را درآورد و شروع به چرخاندن بالای سرش کرد (یَزلِه کردن). این رسم اعراب است که به وقت خوشحالی انجام می‌دهند. یک دفعه دیدیم همه هزار و پانصد عشایری که آنجا بودند شروع به پایکوبی کردند. دیوارهای حسینیه می‌لرزید. وقتی از حسینیه بیرون آمدیم، مادرم از حسین پرسید "آحسین کجا بودی؟! پس چرا پیش امام نبودی؟" حسین گفت "بودم، دو بار هم رفتم و دست امام را بوسیدم" مادرم دوباره پرسید "پس چرا قطعنامه را خودت نخواندی؟"، حسین سرش را گذاشت زیر و گفت "رضای خدا اینجوری بیشتر بود."


*حسین می‌گفت ما یک دوربین هم نداریم که عراقی‌ها را در شب ببینیم

حدود سه ماه از جنگ گذشته بود، ولی حسین می‌گفت ما یک دوربین هم نداریم که عراقی‌ها را در شب ببینیم. به خاطر همین، بچه‌ها سینه خیز می‌روند تا جایی که دستشان به تانک عراقی‌ها بخورد و بعد برمی‌گردند عقب و کوکتول مولوتوف به سمت تانک می‌اندازند. هر شب هم عده‌ای شهید می‌شوند. حسین وقتی می‌آمد خانه می‌گفت "امشب رضا پیرزاده شهید شد"، فردایش می‌گفت "اصغر گندمکار هم شهید شد" و... تا زمانیکه خودش هم به دوستان و یاران شهیدش پیوست.

*سلامتی آقا برایش خیلی مهم بود

مدتی بود که پدرم می‌آمدند اهواز و حسین متوجه شده بود که معده ایشان ناراحت است. بچه‌ها را فرستاده بود بهبهان گوشت تهیه کنند. یک روز در آشپزخانه ایستاده بودیم که دیدیم حسین با 5 - 6 کیلو گوشت آمد و به مادر گفت: با این گوشت‌ها هر روز برای آقا کباب درست کنید. یکی از بچه‌ها را می‌فرستم جلوی درخانه تا غذا را بگیرد. در آن شرایط جنگ، ما خودمان هم گوشت در منزل نداشتیم و خانه پر بود از بچه‌ها و نوه‌ها. مادرم 3 تا سیخ کباب درست می‌کرد؛ یکی را ریز ریز می‌کرد و در دهان بچه‌ها می‌گذاشت و دو سیخ دیگر را برای آقا می‌فرستاد. همیشه آقا یادشان بود و می‌گفتند "حسین برایم کباب می‌آورد".

یک روز حسین به مادرم گفت: یک چیزی بگم حتما خوشحال می‌شوید. آقا امروز مرا دیدند و گفتند شما نباید به جبهه بروید و مسئولیتتان در شهر بیشتر است. مادرم خیلی خوشحال شدند و پرسیدند: حالا نمی‌روی؟ حسین قدری ساکت شد، بعد گفت: نه بابا! خدایم گفته برو! مادرم گفت آخه شما این قدر کار دارید، برنامه رادیویی و کارهای سپاه و بقیه کارها؛ حسین گفت: آخه اگر من نروم بچه‌ها هم نمی‌روند. نیمه‌های شب از صدای گریه مادر بیدار شدیم؛ خواب دیده بود حسین شهید شده!

سال 59 بود و 4 ماه از جنگ گذشته بود. شب شهادت حسین که البته ما از آن بی‌خبر بودیم، به همراه مادرم در قم نزد یکی از اقوام بودیم. یک سر هم رفتیم منزل آقای جنتی و نماز جماعت را به ایشان اقتدا کردیم. بعد از نماز به اتفاق خانواده‌شان رفتیم تا چایی بخوریم که آقای جنتی آمدند و رو به مادرم گفتند: خبر خوبی رسیده. رزمندگان اسلام طی عملیاتی که انجام داده اند به پیروزی بزرگی دست یافته‌اند. مادرم پرسید کجا بوده؟ آقای جنتی گفت: اطراف هویزه؛ مادرم گفت درسته که پیروزی بوده ولی حتما عده‌ای از بچه‌های ما شهید شده‌اند.

خلاصه برگشتیم منزل فامیل‌مان و تا دیروقت بیدار بودیم و صحبت می‌کردیم ولی مادر بی‌قرار بودند. نیمه‌های شب بود که از صدای گریه مادر بیدار شدیم. پرسیدیم چه شده؟ گفت: حسین شهید شده؛‌ به اهواز تلفن زدیم، گفتند بچه‌ها در محاصره هستند و از آنها بی‌خبریم. به مادر گفتیم پس شما از کجا این حرف را می‌زنید اینها که می‌گویند فقط در محاصره هستند! مادر گفت: خواب مرحوم پدرت را دیدم که در باغ بزرگی است و همه جا سبز و زیباست. یک تخت زده‌اند و ملحفه‌ای سفید روی آن است که از این تخت نوری به اطراف می‌تابد. با خوشحالی پرسیدم این تخت را برای من زده‌اید؟ گفت: نه برای شما نیست؛ گفتم پس برای کیست؟ گفت بعدا خودت می‌فهمی؛ مادر می‌گفت "این تخت را برای حسین آماده کرده بودند".

تا چهلم می‌گفتیم شاید شهید نشده باشد، چون کسی هم برنگشته بود تا خبری بیاورد. بعد از شهادت حسین و یارانش تا دو ماه هر شب آقای آهنگران در جلو جمعیت با بچه‌هایی که می‌خواستند بروند، با نوحه می‌آمدند منزل ما و هر شب هم یکی دو نفر غش می‌کردند. خواهران بسیجی هم هر شب حدود 50-60 نفر با نوحه خوانی برای تسلیت به منزل مان می‌آمدند. یکبار مادرم پرسید: منزل همه خانواده شهدا می‌روید؟ گفتند نه فقط اینجا می‌آییم، چون حسین حق استادی به گردن ما دارد. مادرم گفتند از فردا باید به خانه همه خانواده شهدا بروید و تسلیت بگویید. آنها هم گفتند به شرطی که خوتان هم بیایید. مادرم هم قبول کردند. از آن به بعد هر روز با اتوبوس می‌آمدند دنبال مادرم و منزل خانواده شهدا می‌رفتند.

*گاهی اوقات چقدر راحت می‌توان دل یک خواهر شهید را بدست آورد

خواهر شهید علم الهدی گفت حسین خیلی مظلوم است و بعد این طور تعریف کرد: در همین شهرکی که در آن زندگی می‌کنیم، نمایشگاهی مفصّل برپا شده بود تصاویر بسیاری از شهدا را گذاشته بودند. من چون خواهر شهید هستم دقت کردم ببینم آیا عکسی از شهید علم الهدی هم هست؛ ولی نبود.

می‌گفتند نمایشگاه تصاویر شهدای محله است ولی مگر شهیدان بزرگوار همت و خرازی و زین‌الدین و... از شهدای این محل بودند! که به چه بزرگی تصاویرشان نصب شده بود؟ خیلی دلم گرفت و در دفتر انتقادات نمایشگاه نوشتم: بعد از تجاوز عراق به ایران، اولین حمله‌ای که از سوی ایران صورت گرفت به فرماندهی شهید حسین علم الهدی بود که موفقیت بزرگی هم بود و 1300 اسیر به اسارت گرفتند و تعداد زیادی تانک دشمن را منهدم کردند (رشادت حسین و اهمیت عملیات) بعد از شروع عملیات هم، ارتش که قرار بود پشتیبانی عملیات را بر عهده داشته باشد به فرمان بنی صدر خائن پشتیبانی را متوقف کرده بود و حتی بنی صدر گفته بود ما نمی‌توانیم به شماها اسلحه بدهیم! در پایان هم نوشتم "این نامهربانی شما به خاطرمان خواهد ماند.


جاذبه   
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ اما من وا مانده این عالم خاکی باز هم جا ماندم . میخانه را نبستند جام مرا شکستند ...
+ بهره ما از ماه رجب چیست ؟
+ در دنیا اگر خودت را مهمان حساب کنی وحق تعالی را میزبان! همه غصه ها می رودچون هزارغصه به دل میزبان است که دل میهمان از یکی از آنها خبر نداردهزار غم به دل صاحبخانه است که یکی به دل مهمان راه ندارد http://tabehesht.parsiblog.com