ماه رمضان آمد...و من...
کوله باری از گناه دارم...بغضی نشکسته...و خسته ...خسته از هجران..
برای آمدن این ماه لحظه ها را یکی یکی با سوسوی ستاره ها شمردم..
کلبه دلم را نم اشک گرفته...میخواستم این ماه بیاید و بگویم...از شبهای سرد بی تو...از سکوت مرگ اور حسرت....
خدایا...دیگه تاب ماندن ندارم...آواره ام...بی کسم با همه کسم و بی چیزم با همه داشته هایم...
ای معبود من...ای مهربانم...به راه ادامه میدم...اما از هم گسسته هستم...متلاشی...سرما وجودم رو گرفته...قدمهام روز به روز آهسته تر میشن...چشمهام به دور دست خیره شدن که ببینن بی تو تا به کجا خواهم رفت؟...و میدونم که نمیکشم...به خودت قسم که بی تو نمیکشم...
خدایا دستم رو بگیر...
خسته ام...از پناه اووردن به دنیای تنهایی هام...و تو رو اونجا پیدا نکردن...دوست دارم باشی ولی نیستی...
دیگه روی سجاده اشک نمیریزم...دیگه با سوز دل صدات نمیزنم...دیگه لحظه خوش حضورت رو احساس نمیکنم...
خدایا دلم برات تنگ میشه...هر شب...هر شب که بعد از اذان صبح از خواب میپرم و سایه ابر سیاه غم رو دلم میشینه و باز میگم:امشب هم نشد بیدار بشم...خدایا ببخش...
دلم برای سکوت شب و آسمون بزرگت تنگ شده...برای همه انس الفتها...درد دلها...خدایا...دلم تنگ شده.تنگ....تنگ
خدایا...چرا میذاری شرمندت باشم؟
باهات نیستم و همراهمی...صدات نمیکنم اما پیشمی...ازت چیزی نمیخوام ولی بهم میدی...چرا؟دلم میسوزه از این چرا ها.....دلم میسوزه از مهربونی هات و از سنگدلیهام...دلم میسوزه برای خودم...دلم میسوزه ...و تب این سوختن اشک چشمهام رو خشک کرده....
چقدر از بزرگواریت شرمندهام که منو در تموم لحظههای ناشکریم ، توی تموم لحظههای بیصبریم با محبت تحملم کردی ، نه تنبیهم کردی نه حتی ذرهای محبتت رو ازم دریغ کردی .
ماه رمضان اومد....و تو
سفره رحمتت رو بیش از بیش پهن کردی...منم یکی از همین مهمونا...اومدم ازت گدایی کنم...دل سوخته و محبت با تو رو گدایی میکنم...مناجات با تو رو گدایی میکنم...فراموش نکردن خوبی هات رو گدایی میکنم...اشک ریختن به وقت خوشی و راحتی روی سجاده نماز شب رو گدایی میکنم...خدایا گدای در خونت هستم...نمیگم منو ببر سر سفره بنشون...فقط همینها...اینا رو دم در می ایستم بهم بده تا برم...برم اما همیشه باهات باشم ...چرا که تو همیشه با منی...من همینو میخوام...همین و بس.