سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیور دانش احسان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :159
کل بازدید :504169
تعداد کل یاداشته ها : 243
103/9/4
3:41 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
فواد[114]
در باغ شهادت را نبسته اند. کلیدش را هم کسی نشکسته است. جنگ همان جنگ است. از آغاز تاریخ تا پایان آن همواره نزاعی بین حق و باطل وجود داشته و خواهد داشت. جنگ ادامه دارد. تنها این مختصات جنگ است که تغییر می کند و این ماییم که باید زمین جدید بازی را خوب بشناسیم. باید جبهه ها را پیدا کنیم. سکوت در این میدان جایز نیست. نشستن به منزله همراهی با دشمن است. باید برخیزیم. زمانی کشور به کسانی نیاز داشت که سلاح بر دوش بگیرند. امروز به کسانی نیاز دارد که تولید علم را کلید بزنند؛ به کسانی که مقابل منافقان داخلی بایستند؛ به کسانی که مقابل اندیشه های فاسد وارداتی قد علم کنند؛ به کسانی که از گفتمان انقلاب دفاع کنند؛ به کسانی که نرم افزار انقلاب را تدوین کنند؛ به کسانی که مقابل انقلابیون شرمنده بایستند؛ به کسانی که حاضر باشند از خودشان عبور کنند؛ به کسانی که حاضر باشند هزینه بدهند؛ به کسانی که فقط با خدایشان معامله کنند.

خبر مایه
پیوند دوستان
 
عاشق آسمونی وبلاگ گروهی فصل انتظار همفکری بتلیجه نمازگذار این راه بی نهایت مکاشفه آخرالزمان و منتظران ظهور یک لحظه با یک طلبه! ● بندیر ● سجاده ای پر از یاس در کوی بی نشان ها د نـیـــای جـــوانـی ... حبل المتین ... جبهه وبلاگی غدیر ● رایحه ● جاکفشی عروج تخریبچی هیات محبان بقیةالله روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه شلمچه جاده خاطره ها .: شهر عشق :. نسیم قدسیان رنگارنگه یک فنجان شعر سلام شهدا سرافرازان یک ایحسب الانسان ان یترک سدی «نجوای شبانه» رند نور توشه آخرت نشانه ساحل نشین اشک بچّه شهید (به یاد شهدا) شهدای دفاع مقدس شهید قنبر امانی چفیه استشهادی خط سوم نگاه منتظر مرصاد صفحات خط خطی فرشتگان رنجور در حسرت شهادت قبیله ی زمین شریعت پاینده کلک بهار مهندسی متالورژِی فدایی سید علی از فرش تا عرش بر و بچه های ارزشی دوزخیان زمین شش گوشه نه آبی .. نه خاکی یا زهرا(س) یادگار آل یاسین نورهدایت امیدزهرا هامون و تفتان صبح دیگری در راه است .... شاهد کشکول سیب گلاب نسیم وحی عوامل پیشرفت ،راه‌های پیشرفت و موانع پیشرفت چیست ؟ عکس جالب مهدیار دات بسیجی کبوترانه من هیچم علوم قرآنی Quranic Sciences آفرینش قاضی مالخر خاطرات باور نکردنی یک حاج اقا حزب اللهی مدرنیته گنجینه قصار خودت va خودم .: حرف دل :. کجایید ای شهیدان خدایی ● باد صبا ● سیب سرخ انتظار فوتوبلاگ وصال نشانه های ظهور موعود پرواز نیلوفرعاشق طلبه میلیونر حریم یاس یکدلی در سفر زندگی شهید امر به معروف زوبونی عشق حسین(ع) و در باره ی معصومین نیم پلاک یعنی شهید وبلاگ فرهنگی اجتماعی عاشورا وبلاگ ایران اسلام در گوشی با خدا مشهد وبلاگ خاطرات مخلصات سوخته دل با معرفت ترنم بهاری یادداشت پرس و جو حاج صالح رهپویان وصال تمنای وصال بیقرار ظهور امتداد استخاره با قرآن مداحی و مولودی پایگاه اطلاع رسانی استاد انصاریان تجلی اعظم شیعه نیوز شبهای پیشاور بهترین ها امام موسی صدر شهید چمران سایت اطلاع رسانی استاد مصباح یزدی گل گفته معبر خدای که به ما لبخند میزند بسیج . خودباوری . شکوفائی و نوآوری واحد106 لشگرامام حسین وبلاگ فرهنگی اجتماعی عاشورا گنجینه معرفت بی قرار سلام113 آفتاب مهربانی فرزند شهید بسیجی مردان بی ادعا بسم رب المهدی ما زنده ایم مبلّغ مجمع فرهنگی مذهبی بهشت نور .::: مجاهدین ولایت :::. شجره طیبه قدسیان شمیم رضوان نقطه رهایی رایحه وصال فاطمه برترین بانوی جهان ستاد یادواره شهدای ارسباران جهان شناسی رهرو شهیدان
سوارى مى ‏رسد!
اى دل! بشارت مى ‏دهم،خوش روزگارى مى ‏رسد
یا درد و غم طى مى ‏شود، یا شهریارى مى‏ رسد
گر کارگردان جهان، باشد خداى مهربان
این کشتى طوفان زده، هم بر کنارى مى ‏رسد
اندیشه از سرما مکن، سر مى ‏شود دوران وى
شب را سحر باشد ز پى، آخر بهارى مى ‏رسد
اى منتتظر!غمگین مشو، قدرى تحمّل بیشتر
گردى به پا شد در افق، گویى سوارى مى ‏رسد!
یار همایون منظرم، آخر درآید از درم
امیّد خوش مى ‏پرورم، زین نخل بارى مى ‏رسد
کى بوده است و کى شود، ملک غزل بى ‏حکمران؟
هر دوره آن را خواجه ‏یى، یا شهریارى مى ‏رسد
)مفتون(! منال از یار خود، گر با تو گاهى تلخ شد
کز گل بدان لطف و صفا، گه نیش خارى مى‏رسد!

خاک قدوم

کى مى ‏شود به صورت ماهت نظر کنم؟
دل را ز نور تو رشک قمر کنم؟
عمرى در انتظار نشستم؛ چه مى ‏شود
از کوچه ى وصال تو روزى گذر کنم؟
روزى به جاى پاى تو گر چشمم اوفتد
خاک قدوم پاک تو کحل بصر کنم
خود را به خاکسارى دستگاه قدس تو
در پیشگاه خالق خود مفتخر کنم
در حسرت وصال تو جانم به لب رسید
کى مى ‏شود به جانب کویت سفر کنم؟
تا چند ز آتش غم هجر تو همچو شمع
دامن ز اشک چشم به ره مانده تر کنم؟
این بوده آرزوى من اندر تمام عمر
در خدمت تو روز و شبم را به سر کنم؟
هر لحظه ‏اى که با خطرى روبرو شوم
با نام دلرباى تو دفع خطر کنم
زان رو به آستانه ى تو »ملتجى« شدم
تا کسب اعتبار از این خاک در کنم

ستاره ى موعود
اگر چه غایبى اما حضور تو پیداست
چه غیبتى است؟ که عطر عبور تو پیداست
مقام گلشن اشراق، نافه خیز از توست
بلى!شفاعت انسان به رستخیز از توست
تو کیستى که چو نام تو در کتاب شود
ز شرم فاجعه، شمع عدالت آب شود
تو کیستى که قیامت، قیامت کبرى ست
تو کیستى که قیامت ز قامتت پیداست
تو کیستى که»یداللَّه«؟در تنت جارى است
زبان قاطع شمشیر عدل تو کارى است
نگاه منتظرانت هنوز مانده به راه
سپید شد ز فراق تو سنگ فرش پگاه
خدا به دست تو دادست عدل عالم را
سپرده نیز به دستت حساب آدم را
ز هر چه هست به گیتى، سرآمدت خوانند
تویى که قائم آل محمدت خوانند
ولادتت نه فقط آبرو به شعبان داد
که در ضمیر تمامّى مردگان جان داد
الا ستاره ى موعودِ گرم و عالمتاب!
به دشت تیره ى هستى چو آفتاب بتاب
بتاب و ظلمت ظلم زمانه را بردار
ز گرده ‏هاى بشر تازیانه را بردار

گفتگو
گفتم که: روى خوبت از من چرا نهانست؟
گفتا: تو خود حجابى ورنه رخم عیانست
گفتم: مرا غم تو، خوشتر ز شادمانى
گفتا که: در ره ما، غم نیز شادمانست!
گفتم: فراق تا کى؟ گفتا که: تا توهستى
گفتم: نفس همین ست، گفتا: سخن همانست
گفتم که: حاجتى هست، گفتا: بخواه از ما!
گفتم: غمم بیفزا، گفتا که: رایگانست!
گفتم: ز )فیض( بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا: نگاه دارش، غمخانه‏ى تو، جانست

سایه ى دیوار

یوسف شود، آن کس که خریدار تو باشد
عیسى شود، آن خسته که بیمار تو باشد
از چشمه ى خورشید جگر سوخته آید
هر دیده که لبْ تشنه دیدار تو باشد
خوابى که بِهْ از دولت بیدار توان گفت
خوابى ست که در سایه ى دیدار تو باشد
هر چاک قفس از تو خیابان بهشتى ست!
خوش وقت اسیرى که گرفتار تو باشد
بر چهره‏ى گل پاى چو شبنم نگذارد
آن راهروى را که به پا، خار تو باشد!
)صائب( اگر از خویش توانى بدر آمد
این دایره‏ ها نقطه ى پرگار تو باشد

وارث على
اى گل انتظار یامهدى
تازه ‏تر از بهار یامهدى
اى ز نسل على و آل‏اللَّه
بهترین یادگار یامهدى
جمعه ‏هامان چقدر طولانى است
بى تو با انتظار یامهدى
اى خوش آن جمعه که با این دل زار
باتو گیرد قرار یامهدى
آنچه خوبى که آفریده خدا
در تو شد آشکار یامهدى
تو بیا و تمام عصمت را
به تماشا گذار یامهدى
کاش مى ‏شد شود همین جمعه
جمعه ى وصل یار یامهدى
در دفاع از حریم مرتضوى
وارث ذوالفقار یامهدى
کن تو فتح دوباره‏ ى خیبر
حیدر روزگار یامهدى
شیعه بى پناه مى‏باشند
به تو امیدوار یامهدى

اى غایب از نظره
اى غایب از نظرها کى مى ‏شود بیایى
ما را ز غم رها کن بر درد ما دوایى
اى حُسن بى نظیرت کرده مرا اسیرت
نادیده در کمندم دردا از این جدایى
من در خیال خالت در حسرت نگاهم
ترسم که طى شود عمر اى نازنین نیایى
خود باعث حجابم بس که دلت شکستم
شرمنده ى تو هستم تو غایب وفایى
شکرا که این سعادت بر من شده عنایت
این تاج افتخارم داده به من بهایى
جانا به جان زهرا بر»سالکت« نگاهى
ثابت قدم بماند در راه کبریایى

خم ابرو
یارب این آرایش خلقت به یمن روى کیست؟
وین منظم چرخ دراز خم ابروى کیست؟
مقصد لولاک را دانستم و افلاک را
تار و پود خلقت آیا طرّه ى گیسوى کیست؟
خلقت افلاک باشد از طفیل پنج تن
خلقت آن پنج تن خود از طفیل روى کیست؟
چارده محور، تو بر گردونه ‏ى هستى زدى
گردش گردونه آیا جز تو با نیروى کیست؟
آنکه باشد آخرین محور بر این چرخ کمال
غیر قائم تا قیامت، قامت دلجوى کیست؟
بود از خلقت، تو را مقصد، عبودیت ولى
قدرت آن بندگى امروز در بازوى کیست؟
عالمى را چشم امیدست بر باغ جنان
آنکه دل دارد هوایش جلوه ى مینوى کیست؟
شهره ‏ى آفاق باشد دیده‏ ى جادوى حور
حور را مسحور، چشم از نرگس جادوى کیست؟
زلف شب مى‏گردد عطرآگین ز شبنم، دم به دم
این همه عنبر فشانى از شکنج موى کیست؟
شام هجران مى‏ دمد بوى نسیم صبح وصل
این نسیم است از کدامین سو و این بو، بوى کیست؟
لاله ‏هاى سرخ خونبارند در راه وصال
این خط خونین مگر در امتداد کوى کیست؟
مقدم مهدى ست گلباران و با خون لاله گون
ورنه اینسان عالم آرا طلعت نیکوى کیست؟
عاشقان را سوى او باشد همه چشم )امید(
دیده ى حق بین او تا آنکه بینى سوى کیست؟

وارث نور
صبحى دگر مى ‏آید اى شب زنده داران!
از قلّه ‏هاى پر غبار روزگاران
از بیکران سبز اقیانوس غیبت
مى ‏آید او تا ساحل چشم انتظاران
آید به گوش از آسمان: اینست مهدى!
خیزد خروش از تشنگان: اینست باران!
با تیغ آتش مى‏ درد آن وارث نور
در انتهاى شب گلوى نابکاران
از بیشه زار، عطرهاى تازه آید
چون سرخ گل بر اسب رهوار بهاران
آهنگ میدان تا کند او، باز ماند
در گرد راهش مرکب چابکسواران
آیینه ى آیین حق! اى صبح موعود!
ماییم سیماى ترا، آیینه داران

گل بى خار

بیا اى عاشقان را دلبر و دلدار، مهدى جان
خریدار توام اى یوسف بازار، مهدى جان
بیا مپسند عالم را پریشان همچو گیسویت
بده رنگ سحر، دیگر به شام تار، مهدى جان
بیا تا بشکفد در باغ دلها غنچه ى امید
تو مپسند اى گل بى ‏خار، ما را خوار، مهدى جان
ز هجر گل بود بلبل غمین وقت خزان، اما
منم بى تو بهار و هم خزان افکار، مهدى جان
بیا اى منتظر ما را تو بنگر، منتظر بر ره
عیان بر ما شود کى وعده ى دیدار ، مهدى جان
ببین یارا سرشک غصه ى هجر تو عمرى هست
که کرده جام چشمان مرا سرشار، مهدى جان
بیا دورى روى تو عمرى هست، برخیزد
ز دلها شعله شعله، آه آتشبار، مهدى جان

خطر عشق
ما را به جز خیالت، فکرى دگر نباشد
در هیچ سر خیالى زین خوبتر نباشد
کى شبروان کویت، آرند ره به سویت
عکسى ز شمع رویت تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب دیده
کردیم، تا کسى را بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، شهد و شکر نباشد
در کوى عشق، جان را باشد خطر اگرچه
جانى که عشق باشد، جان را خطر نباشد
دانم که آه ما را باشد بسى اثرها
لیکن چه سود وقتى کز ما اثر نباشد؟
در خلوتى که بیند عاشق جمال جانان
باشد که در میانه غیر از نظر نباشد

زارى دل
اى که از عشق تو آغاز شده زارى دل
گاهگاهى نظرى کن به گرفتارى دل
اى طبیب دل بیمار و پریشان حالم
از سرِ لطف بیا گه، به پرستارى دل
دارم از دیده ى خونبار، سپاس فراوان
چونکه با اشک کند همدمى و یارى دل
چون دل غمزده ‏ام را نبود غمخوارى
مى‏ خورد غم ز ترحّم غمِ‏ غمخوارى دل
تو که دل را به نگاهى بِربُودى ز کفم
کاش مى ‏آمدى اى دوست به دلدارى دل
دل چنان سوخت که خاکستر او رفت به باد
به وفادارى ما بین و وفادارى دل
»هاشمى« رَه بحر یمش نتوان برد دگر
چونکه مسدود شده راه ز بسیارى دل

جامه ى تقوا
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه! که تار و پود آن رفت به یاد عاشقى
جامه ى تقویى که من در همه عمر، بافتم!
بر دل من ز بس که جا تنگ شد از جدائیت
بى تو به دست خویشتن سینه ى خود شکافتم
از تَفِ آتش غمم صد ره اگرچه تافتى
آینه سان به هیچ سو، رو ز تو بر نتافتم
یک ره از و نشد مرا کار دل حزین روا
)هاتف(! اگر چه عمرها در ره او شتافتم

رحمت الهى
گفتم: شبى به مهدى، بردى دلم ز دستم
من منتظر براهت، شب تا سحر نشستم
گفتا:چکار بهتر از انتظار جانان
من راه وصل وصل خود را بر روى تو نبستم
گفتم: دلم ندارد بى تو قرار و آرام
من عقده ى دلم را امشب دگر گسستم
گفتا:حجاب وصلم باشد هواى نفست
گر نفس را شکستى، دستت رسد بدستم
گفتم: ببخش جرمم اى رحمت الهى
شرمنده تو بودم، شرمنده‏ى تو هستم
گفتا: هزار نوبت از جرم تو گذشتم
پرونده ى تو دیدم، چشمان خود ببستم
گفتم: که »هاشمى« را جز تو کسى نباشد
چون تیر از کمان هر آشنا بجستم
گفتا: مباش نومید از خانه‏ى امیدم
من کى دل محبّ شرمنده را شکستم؟

صبر کن، صبر!
بسر آمد شب هجران و، سحر نزدیک است
صبرکن، صبر! که هنگام ظفر نزدیک ست
رحمى اى باد خزان، کز اثر همّت اشک
نو نهالى که نشاندم، به ثمر نزدیک ست
همه را در رخ یاران، نگران مى ‏بینم
مگر این قافله را وقت سفر نزدیک ست
وقت آنست که همت طلبیم از در دوست
که بس از قافله دوریم، خطر نزدیک ست
گرچه دور ستاره کعبه ى مقصود، ولى
آزمودیم که بر اهل نظر نزدیک ست
ناله ‏هاى جرس قافله پرشور شده ست
همسفر! کعبه ى مقصود مگر نزدیک ست
هست تا گوهر دین در صدف غیب نهان
صدف چشم‏تر ما به گهر نزدیک ست
هست تا گوهر دین در صدف غیب نهان
صدف چشم‏تر ما به گهر نزدیک ست
گفتم: از هجر رخت جان به لب آمد، گفتا:
ناله‏ى سوخته جانان به اثر نزدیک ست
پرو بال من و )پروانه( بسوزید چو شمع
که سرآمد شب هجران و، سحر نزدیک ست

87/9/10::: 11:12 ع
نظر()
  
  

بد مرا شب دوشین بزمکی به پنهانی          کز درم درآمد یار با جمال نورانی

گفتم این سخن هر دم نزد دلبر جانی          ساقیا بده جامی زان شراب روحانی

                            تادمی بیاسایم زین حیات جسمانی

آمد از در و بنشست با وفا کنار من              بزم ما گلستان کرد یار گلعذار من

گفتمش دلا بنگر چشم مست یار من          بی وفا نگار من می کند به کار من

                          خنده های زیر لب عشوه های پنهانی

روشن عالمی را چون از جمال وی دیدم       تشنه وصال او خضر نیک پی دیدم

در خرابه ساقی را می کشان ز وی دیدم      زاهدی به میخانه سرخ رو زمی دیدم

                         گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی

دل کباب شد از غم یار مهربان رحمی            می کنم زهجرانت ناله و فغان رحمی

هرزمان مراباشد چشم خون فشان رحمی     یوسف عزیزم کو ای برادران رحمی

                         کز غمش بپرسم من حال پیر کنعانی

ما به نرد هجرانت همچو مهره دربندیم           دل ز غیر ببریدیم دیده از جهان کندیم

دیده ایم رویش را باز آرزومندیم                  دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم

                       در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی

از صفای رخسارش زنگ لوح دل شستم       از لبان میگونش همچو غنچه بشکفتم

او کله فکند از سر من چو زلفش آشفتم       کاکل پریشانش دیدم و به دل گفتم

                          کاین همه پریشانی بر سر پریشانی

دین و دل ربود از من باز آن بت ترسا           عالمی چو صنعان کرد آن صنم به یک ایما

زاهدا مده پندم بیش ازین تو ای دانا           از حرم گذشتم من راه مسجدم منما

                         کافر ره عشق داد از این مسلمانی

کعبه را بنه ای دل دیر را زیارت کن            ملک هستی خود را در رهش تو غارت کن

گر هلاک من خواهی ای صنم اشارت کن    خانه دل ما از کرم عمارت کن

                      پیش از آنکه این خانه رو کند به ویرانی

ای نگار مه سیما بشنو از وفا پندم            من به دام زلف تو چون اسیر در بندم

تا تو را بتا دیدم دل ز غیر برکندم                گرتو بر سر جنگی من سپر بیفکندم

                      میکشی مرا اخر میکشی پشیمانی

سرّ عشق مه رویان بر ملا نمی شاید         بعد هر نعم جانا حرف لا نمی شاید

                   کس چو ما زهجرانش مبتلا نمی شاید        ما سیه گلیمان راجزبلانمی شاید                       

بر تن (بهایی) ریز هر بلا که بتوانی


87/7/18::: 8:41 ع
نظر()
  
  

رها کنید دگر صحبت مداوا را

فراق اگر نکشد ، وصل کشد ما را

تمام عمر تو ما را نظاره کردی و ما

ندیده ایم هنوز آن جمال زیبا را

شراره های دلم اشک شد ز دیده چکید

ببین چگونه به آتش کشید، دریا را

قسم به دوست که یک موی یار را ندهم

اگر دهند به دستم ، تمام دنیا را

به شوق انکه ز کوی تو ام نشان آرد

به چشم خویش کشیدم غبار صحرا را

جنون کشانده به جایی مرا که نشناسم

طریق کعـبه و بتخانه و کلیسا را

تمام عمر به خورشید و ماه ناز کنم

اگر به خانه تاریک من نهی پا را

نسیم صبح ز راهی که امدی برگرد

ببر سلام ز من آن عزیز زهرا را


  
  

کاش صاحب برسد...

 شیخ صدوق در کتاب کمال الدین از سدیر صیرفی نقل کرده است که گفت:

به همراه مفضل و ابو بصیر و ابان بن تغلب خدمت مولایمان امام صادق (ع) شرفیاب شدیم و آن حضرت را دیدیم که بر روی خاک نشسته است و جامه ای خیبری که پوشاکی پشمین است به تن نموده و ان یقه ای نداشت و آستین هایش کوتاه بود ، او همچون مادری جوان مرده با جگری سوخته گریه می کرد ، آثار غم و اندوه بر گونه های مبارکش آشکار و رنگ چهره اش دگرگون گشته بود و اشک فراوان، چشمانش را متورم ساخته بود ، او با این سوز و آه چنین فرمود ؛

سیدی غیبتک نفت رقادی و ضیقت علیَّ مهادی وابتزّت منی راحه فوادی سیدی غیبتک وصلت مصابی بفجائع الابد و فقد الواحد بعد الواحد یفنی الجمع و العدد...

ای سرور من ! غیبت تو خواب را از دیدگانم ربوده ، و دنیا را با تمام وسعتش بر من تنگ نموده و ارامش دلم را از من سلب کرده است . سرور من ! غیبت تو مصیبت مرا همیشگی ساخته و از دست دادن یکی بعد از دیگری جمع ما را پراکنده و سرمایه ما را از بین برده است .

قطرات اشکی که از دیدگانم فرو می ریزد و ناله های دردناکی که بر اثر بلاها و مصیبتهای گذشته از سینه ام بیرون می آید تا بخواهد تسکینی پیدا کند مصیبتهای جانکاه تر و بلاهای بزرگتر آینده را در مقابل چشمان خود احساس می کنم ، بلاهای سختی که با غضب تو آمیخته و حوادث ناگواری که با خشم تو عجین گشته است.

 

کاش صاحب برسد بنده به زنجیر کند

این جوانان همه را در ره خود پیر کند

هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی

چشم  بر در  بُود  و دلبر   او  دیر  کند

کاش چشم گل زهرا به دل ما  افتد

با نگاهش به دل  غمزده  تأثیر  کند

کاش از روی ترحم گذرد بر  دل  من

خود بسازد دل ویرانه و  تعمیر  کند

کاش صاحب نفسی همدم این خسته شود

که ز گرمی لبش مسأله تغییر کند

چند سالی است که از هجر رخش می گِرییم

کاش با نیمه نگه از همه  تقدیر  کند

کاش با آن قلم عشق شبی نام مرا

در میان صُحُف فاطمه تحریر کند

کاش روزی بزند تکیه به دیوار حرم

با همان لحن علی نغمه تکبیر کند

کاش جز مجلس او جای دگر پا ننهم

تا فقط مجلس او جان مرا سیر  کند


86/11/26::: 10:34 ع
نظر()
  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ اما من وا مانده این عالم خاکی باز هم جا ماندم . میخانه را نبستند جام مرا شکستند ...
+ بهره ما از ماه رجب چیست ؟
+ در دنیا اگر خودت را مهمان حساب کنی وحق تعالی را میزبان! همه غصه ها می رودچون هزارغصه به دل میزبان است که دل میهمان از یکی از آنها خبر نداردهزار غم به دل صاحبخانه است که یکی به دل مهمان راه ندارد http://tabehesht.parsiblog.com