« ای حیات! با تو وداع میکنم. با همه زیبائیهایت ؛ با همه مظاهر جلال و جبروت ؛ با همه وجود وداع میکنم ، با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود میروم ، و از همه چیز چشم میپوشم....
ای پاهای من! میدانم شما چابکید ، میدانم که در همه مسابقهها گوی سبقت را از رقیبان ربودهاید ، میدانم که فداکارید ، میدانم که به فرمان من مشتاقانه بسوی شهادت، صاعقهوار به حرکت در میآیید.
اما من آرزوئی دارم ، من میخواهم که شما به بلندی طبع بلندم به حرکت درآیید ، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید ، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید ؛ این پیکر کوچک ، ولی سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسئولیتها را ، به سرعت مطلوب ، به هر نقطه دلخواه برسانید .
در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید ، من چند لحظه بعد به شما آرامش میدهم ، آرامش ابدی ! دیگر شما را زحمت نخواهم داد.
دیگر شب و روز شما را استثمار نخواهم کرد ، دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد ، دیگر به شما بیخوابی نخواهم داد.
و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد .
از درد و شکنجه ضجه نخواهید کرد ، از بیغذائی ، از گرما و سرما شکوه نخواهید کرد ، آرام و آسوده ، برای همیشه ، در بستر نرم خاک ، آسوده خواهید بود ، اما...
اما این لحظات حساس ، لحظات وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقاء پروردگار
لحظات رقص من در برابر مرگ
باید زیبا باشد.»